سه دختر از جلوخان سرایی کهنه سیبی سرخ پیش پایم افکندند
رخانم زرد شد اما نگفتم هیچ
فقط آشفته شد یک دم صدای پای سنگینم به روی فرش سخت سنگ.
دو دختر از دریچه لاله عباسی گیسوهایشان را در قدم های من افکندند
لبم لرزید اما گفتنی ها بر زبانم ماند
فقط از زخم دندانی که بر لب ها فشردم، ماند بر پیراهن من لکه یی نارنگ...
□
به خانه آمدم از راه، پا پرآبله دل تنگ و خالی دست
به روی بستر بی عشق خویش افتادم، از اندوه گنگی مست
شب اندیشناک خسته، از راه درازش می گذشت آرام.
کلاغی بر چناری دور، در مهتاب زد فریاد.
در این هنگام
نسیم صبحگاه سرد، بر درگاه خانه پرده را جنباند.
در آن خاموش رویایی چنان پنداشتم کز شوق، روی پرده، قلب دختر تصویر می لرزد.
چنان پنداشتم کز شوق، هر دم با تلاشی شوم و یأس آمیز، خود را می کشد آرامک آرامک به سوی من...
□
دو چشمم خسته بر هم رفت.
سپیده می گشود آهسته جعد گیسوان تاب دار صبح.
سحر لبخند می زد سرد.
طلسم رنج من پوسید
چنین احساس کردم من لبان مرده یی لب های سوزان مرا در خواب می بوسید...
۲۴ آذر ۱۳۳۳
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو